قَالَ رَبِّ ٱلسِّجۡنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدۡعُونَنِيٓ إِلَيۡهِۖ وَإِلَّا تَصۡرِفۡ عَنِّي كَيۡدَهُنَّ أَصۡبُ إِلَيۡهِنَّ وَأَكُن مِّنَ ٱلۡجَٰهِلِينَ
[يوسف] گفت: پرودگارا! زندان براي من خوشتر از چيزي است كه مرا به سوي آن ميخوانند، و اگر مكر اين زنان را از من نگرداني، شيفتة آنان ميشوم، و [در اين صورت] از جاهلان خواهم بود
فَٱسۡتَجَابَ لَهُۥ رَبُّهُۥ فَصَرَفَ عَنۡهُ كَيۡدَهُنَّۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلسَّمِيعُ ٱلۡعَلِيمُ
پروردگارش دعاي او را اجابت كرد، و مكر آن زنان را از او بگردانيد، و به يقين كه او شنواي دانا است
ثُمَّ بَدَا لَهُم مِّنۢ بَعۡدِ مَا رَأَوُاْ ٱلۡأٓيَٰتِ لَيَسۡجُنُنَّهُۥ حَتَّىٰ حِينٖ
بعد از آنكه دلائل [براءت يوسف را] ديدند، تصميم گرفتند تا او را مدتي زنداني كنند
وَدَخَلَ مَعَهُ ٱلسِّجۡنَ فَتَيَانِۖ قَالَ أَحَدُهُمَآ إِنِّيٓ أَرَىٰنِيٓ أَعۡصِرُ خَمۡرٗاۖ وَقَالَ ٱلۡأٓخَرُ إِنِّيٓ أَرَىٰنِيٓ أَحۡمِلُ فَوۡقَ رَأۡسِي خُبۡزٗا تَأۡكُلُ ٱلطَّيۡرُ مِنۡهُۖ نَبِّئۡنَا بِتَأۡوِيلِهِۦٓۖ إِنَّا نَرَىٰكَ مِنَ ٱلۡمُحۡسِنِينَ
و با او دو جوان ديگر، زنداني شدند، يكي از آنها گفت: من در خواب ديدم كه انگور ميفشارم، و ديگري گفت: من در خواب ديدم كه بر خود نان حمل ميكنم [و] پرندگان از آن ميخورند، ما را از تعبير آن آگاه كن، زيرا ما تو را از نيكوكاران ميبينيم
قَالَ لَا يَأۡتِيكُمَا طَعَامٞ تُرۡزَقَانِهِۦٓ إِلَّا نَبَّأۡتُكُمَا بِتَأۡوِيلِهِۦ قَبۡلَ أَن يَأۡتِيَكُمَاۚ ذَٰلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّيٓۚ إِنِّي تَرَكۡتُ مِلَّةَ قَوۡمٖ لَّا يُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَهُم بِٱلۡأٓخِرَةِ هُمۡ كَٰفِرُونَ
[يوسف] گفت: پيش از آنكه براي تان طعامي بياورند، و آنرا بخوريد، از تعبير خواب تان براي شما خبر ميدهم، اين [تعبير خواب] دانشي است كه پروردگارم برايم آموخته است، زيرا من كيش مردمي را كه به الله ايمان نميآورند، و به آخرت باور ندارند، رها كرده ام
وَٱتَّبَعۡتُ مِلَّةَ ءَابَآءِيٓ إِبۡرَٰهِيمَ وَإِسۡحَٰقَ وَيَعۡقُوبَۚ مَا كَانَ لَنَآ أَن نُّشۡرِكَ بِٱللَّهِ مِن شَيۡءٖۚ ذَٰلِكَ مِن فَضۡلِ ٱللَّهِ عَلَيۡنَا وَعَلَى ٱلنَّاسِ وَلَٰكِنَّ أَكۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا يَشۡكُرُونَ
و از كيش نياكان خود ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروي كرده ام، براي ما سزاوار نيست كه چيزي را با الله شريك بسازيم، [و] اين از فضل الله بر ما، و بر مردم است، ولي بيشتر مردمان سپاسگزاري نميكنند
يَٰصَٰحِبَيِ ٱلسِّجۡنِ ءَأَرۡبَابٞ مُّتَفَرِّقُونَ خَيۡرٌ أَمِ ٱللَّهُ ٱلۡوَٰحِدُ ٱلۡقَهَّارُ
اي رفقاي زندان من! آيا معبودان متعدد بهتر اند، و يا الله يكتاي قهار
مَا تَعۡبُدُونَ مِن دُونِهِۦٓ إِلَّآ أَسۡمَآءٗ سَمَّيۡتُمُوهَآ أَنتُمۡ وَءَابَآؤُكُم مَّآ أَنزَلَ ٱللَّهُ بِهَا مِن سُلۡطَٰنٍۚ إِنِ ٱلۡحُكۡمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعۡبُدُوٓاْ إِلَّآ إِيَّاهُۚ ذَٰلِكَ ٱلدِّينُ ٱلۡقَيِّمُ وَلَٰكِنَّ أَكۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا يَعۡلَمُونَ
شما به جاي او جز نامهاي چندي را كه شما و پدران شما به وجود آورده ايد، نميپرستيد، الله در بارة [حقانيت] آنان هيچ حجتي را نازل نكرده است، حُكْم جز براي الله نيست، امر كرده است كه جز او ديگري را نپرستيد، دين استوار اين است، ولي بيشتر مردمان نميدانند
يَٰصَٰحِبَيِ ٱلسِّجۡنِ أَمَّآ أَحَدُكُمَا فَيَسۡقِي رَبَّهُۥ خَمۡرٗاۖ وَأَمَّا ٱلۡأٓخَرُ فَيُصۡلَبُ فَتَأۡكُلُ ٱلطَّيۡرُ مِن رَّأۡسِهِۦۚ قُضِيَ ٱلۡأَمۡرُ ٱلَّذِي فِيهِ تَسۡتَفۡتِيَانِ
اي رفقاي زندان من! يكي از شما براي ولينعمت خود شراب خواهد داد، و هرچه كه نفر ديگري است، به دار آويخته ميشود، و پرندگان از [گوشت و پوست] سر او خواهند خورد، ما جراي كه در بارة آن از من نظر خواسته بوديد چنين مقدر شده است
وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُۥ نَاجٖ مِّنۡهُمَا ٱذۡكُرۡنِي عِندَ رَبِّكَ فَأَنسَىٰهُ ٱلشَّيۡطَٰنُ ذِكۡرَ رَبِّهِۦ فَلَبِثَ فِي ٱلسِّجۡنِ بِضۡعَ سِنِينَ
و [يوسف] براي آن كسي كه ميدانست نجات خواهد يافت، گفت: مرا نزد سرورت ياد كن، ولي شيطان ياد آوري او را نزد سرورش از خاطر او برد، و [يوسف] چندين سال در زندان باقي ماند
وَقَالَ ٱلۡمَلِكُ إِنِّيٓ أَرَىٰ سَبۡعَ بَقَرَٰتٖ سِمَانٖ يَأۡكُلُهُنَّ سَبۡعٌ عِجَافٞ وَسَبۡعَ سُنۢبُلَٰتٍ خُضۡرٖ وَأُخَرَ يَابِسَٰتٖۖ يَـٰٓأَيُّهَا ٱلۡمَلَأُ أَفۡتُونِي فِي رُءۡيَٰيَ إِن كُنتُمۡ لِلرُّءۡيَا تَعۡبُرُونَ
و پاد شاه گفت: من در خواب ديدم كه هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر ميخورند، وهفت خوشة سبز، و[هفت خوشة] خشك ديگر [ديدم]، اي درباريان! اگر تعبير خواب را ميدانيد، از خوابي كه ديده ام برايم نظر بدهيد
قَالُوٓاْ أَضۡغَٰثُ أَحۡلَٰمٖۖ وَمَا نَحۡنُ بِتَأۡوِيلِ ٱلۡأَحۡلَٰمِ بِعَٰلِمِينَ
گفتند: [آنچه را كه در خواب ديدهاي] خوابهاي آشفته و پريشاني است، و ما به تعبير خواب هاي پريشان، عالم نيستيم
وَقَالَ ٱلَّذِي نَجَا مِنۡهُمَا وَٱدَّكَرَ بَعۡدَ أُمَّةٍ أَنَا۠ أُنَبِّئُكُم بِتَأۡوِيلِهِۦ فَأَرۡسِلُونِ
و كسي كه از آن دو نفر [از زندان] رهايي يافته بود، و بعد از مدت ها [يوسف] به يادش آمد، گفت: من شما را از تعبير آن آگاه ميكنم، مرا بفرستيد
يُوسُفُ أَيُّهَا ٱلصِّدِّيقُ أَفۡتِنَا فِي سَبۡعِ بَقَرَٰتٖ سِمَانٖ يَأۡكُلُهُنَّ سَبۡعٌ عِجَافٞ وَسَبۡعِ سُنۢبُلَٰتٍ خُضۡرٖ وَأُخَرَ يَابِسَٰتٖ لَّعَلِّيٓ أَرۡجِعُ إِلَى ٱلنَّاسِ لَعَلَّهُمۡ يَعۡلَمُونَ
اي يوسف راستگوي! در بارة اين خواب كه هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر ميخورند، و هفت خوشة سبز، وهفت خوشة خشك ديگر است، براي ما نظر بده، تا نزد مردم برگردم، [و] تا آنان [تعبير اين خواب را] بدانند
قَالَ تَزۡرَعُونَ سَبۡعَ سِنِينَ دَأَبٗا فَمَا حَصَدتُّمۡ فَذَرُوهُ فِي سُنۢبُلِهِۦٓ إِلَّا قَلِيلٗا مِّمَّا تَأۡكُلُونَ
[يوسف] گفت: هفت سال [پياپي] به عادت هميشگي خود كشت كنيد، و آنچه را كه درو كرديد جز مقدار اندكي كه ميخوريد در خوشه اش نگه داريد
ثُمَّ يَأۡتِي مِنۢ بَعۡدِ ذَٰلِكَ سَبۡعٞ شِدَادٞ يَأۡكُلۡنَ مَا قَدَّمۡتُمۡ لَهُنَّ إِلَّا قَلِيلٗا مِّمَّا تُحۡصِنُونَ
بعد از آن هفت سال سخت ميآيد، كه آنچه را از سابق براي آنها ذخيره كرده ايد، ميخورند، مگر اندكي را كه [براي بذر] ذخيره ميكنيد
ثُمَّ يَأۡتِي مِنۢ بَعۡدِ ذَٰلِكَ عَامٞ فِيهِ يُغَاثُ ٱلنَّاسُ وَفِيهِ يَعۡصِرُونَ
بعد از آن سالي ميآيد كه در آن براي مردم باران ميبارد، ودر آن [انگور] ميفشارند
وَقَالَ ٱلۡمَلِكُ ٱئۡتُونِي بِهِۦۖ فَلَمَّا جَآءَهُ ٱلرَّسُولُ قَالَ ٱرۡجِعۡ إِلَىٰ رَبِّكَ فَسۡـَٔلۡهُ مَا بَالُ ٱلنِّسۡوَةِ ٱلَّـٰتِي قَطَّعۡنَ أَيۡدِيَهُنَّۚ إِنَّ رَبِّي بِكَيۡدِهِنَّ عَلِيمٞ
و پادشاه [چون اين تعبير دقيق را شنيد] گفت: او را نزد من بياوريد[1]، و چون فرستادة [پادشاه] نزد وي [يوسف] آمد، گفت: به سوي ولي نعمتت برگرد، و از او بپرس كه حال زناني كه دستهاي خود را بريده بودند، چه بوده است؟ به يقين پروردگارم به مكر آنها آگاه است
1- ـ بعد از اينكه پادشاه اين تعبير دقيق را براى خواب خود شنيد، به نظرش انديشمند آمد، لذا گفت: كسى كه خواب مرا اين چنين تعبير كرده است، نزد من بياوريد.
قَالَ مَا خَطۡبُكُنَّ إِذۡ رَٰوَدتُّنَّ يُوسُفَ عَن نَّفۡسِهِۦۚ قُلۡنَ حَٰشَ لِلَّهِ مَا عَلِمۡنَا عَلَيۡهِ مِن سُوٓءٖۚ قَالَتِ ٱمۡرَأَتُ ٱلۡعَزِيزِ ٱلۡـَٰٔنَ حَصۡحَصَ ٱلۡحَقُّ أَنَا۠ رَٰوَدتُّهُۥ عَن نَّفۡسِهِۦ وَإِنَّهُۥ لَمِنَ ٱلصَّـٰدِقِينَ
[پادشاه آن زنان را طلب كرد] و گفت: ماجراي كار شما در وقتي كه از يوسف كام خواستيد، چه بود؟ گفتند: معاذ الله، ما هيچ گناهي از وي نديديم، [و] زن عزيز گفت: اكنون حق آشكار شد، من بودم كه از او كام خواستم، [و او طلب مرا نپذيرفت] و به يقين كه او از راستگويان است
ذَٰلِكَ لِيَعۡلَمَ أَنِّي لَمۡ أَخُنۡهُ بِٱلۡغَيۡبِ وَأَنَّ ٱللَّهَ لَا يَهۡدِي كَيۡدَ ٱلۡخَآئِنِينَ
اين [اعتراف] به خاطر آن است تا [همسرم عزيز] بداند كه من در غياب به او خيانت نكردم، و [بداند] كه الله مكر خائنان را به جايي نميرساند